بازماندگان غروب



قبلا برایت از رفتنش گفته بودم.
از ویترین عروسک فروشی،از دستهایی که برای آخرین بار گونه هایم را نوازش کردند و لبهایی که برای آخرین بار لبهایم‌را بوسیدند.
آری من رفتنش را برایت گفتم اما آیا تو خوب فهمیدی؟
"رفتن"،به نظر تو چند نفر در این دنیا این واژه را خوب فهمیده اند؟چند نفر "رفتن"را،تماشای "رفتن" را،ماندن در "رفتن" را و خیلی چیزهای دیگر مربوط به این واژه ی عاصی را خوب فهمیده اند؟
من فهمیدم،نه جلوی آن مغازه ی عروسک فروشی،نه در آخرین شبی که در آغوشم خوابیده بود.من رفتن را از اولین صبحی که او نبود تا سالها بعد از رفتن او فهمیدم.
فهمیدن هم واژه ی عجیبی ست.همه فکر میکنند فهمیدن را میفهمند اما هیچکدامشان هیچ چیز را نمیفهمند.آدمها نادان تر از آنند که درون واژه ها زندگی کنند،اگر من بنویسم او رفت و من تنها ماندم،آنها نه "رفتن" را میفهمند
،نه "تنهایی" را و نه "ماندن" را.
مجبورم منظور خود را در کتابهای قطور و نامه های طولانی با پیش زمینه و پس زمینه بگویم
باید بگویم اویی که رفت همراه خودش چه ها برد
باید از زیبایی و شور چشمهای عسلی یک زن جوان شعرها بگویم که غم حاصل از ندیدنش را بفهمند.
باید از عشق بی حد و مرز،داستانها بگویم تا آن را کمی درک کنند،باید بنویسم اولین شبی که کنارم نبود دستم را برای در آغوش کشیدنش پیش بردم و فقط نیمه ی سرد تخت نصیبم شد
باید بنویسم که آن شب تا صبح با صدای بلند گریستم
باید بنویسم که اشکهایم لاینقطع از گونه هایم سرازیر شدند وچین و چروکهای صورتم را پر میکردند و من تازه آنشب فهمیدم که چقدر پیر شده ام.
و آدمها تازه با خواندن این ها میگویند:آه!یکی رفت و یکی تنها ماند.
به همین سادگی ها نیست پسر جان،،،من ساعتهای سختی را روبروی آن ویترین عروسک فروشی گذراندم.وقتی به خانه برگشتم و کلید سرد را در قفل انداختم هنوز باور نمیکردم که او دیگر در خانه نیست،هنور هوا را بو میکشیدم که بوی غذایی که دارد در آشپزخانه میپزد را بشنوم با دیدن اجاق سرد گریه کردم،با دیدن دمپایی های حوله ای بنفش اش،با دیدن عروسکی که شبهایی که قهر میکرد در آغوش میگرفت،با دیدن چهره ی خودم در آینه گریه ام گرفت.
نرفته بود او،نمیتوانست که رفته باشد،اینطور رفتن ظالمانه است،نباید اینطور میرفت،اصلا نباید میرفت.آه این واژه ی لعنتی تمام عمر روحم را خراش داد

ساعتهای زیادی روی میز نهارخوری می نشستم و به در اتاقمان زل می زدم،شبهای زیادی روی تخت مینشستم و به در حمام زل میزدم،حوله اش هنوز همانجا بود.
گاهی آن‌ را بغل میکردم و بو میکشیدم،اما فقط برای چند لحظه اینکار را میکردم،مثل یک سیگاری که قول ترک به معشوقه اش داده باشد فقط به اندازه ی چند پک آن را بو میکشیدم،میترسیدم پسرجان،آن‌حوله تنها چیزی بود که در آن خانه بوی او را میداد،آن حوله تن او را لمس کرده بود،آن حوله موهایش را در بر گرفته بود.اگر‌ من هر صبح و شب آن‌را بو میکشیدم‌ و عطر او از آن‌ میرفت چه؟باید از خاطراتی که از او مانده بود مراقبت میکردم.طوری که اگر خودش هم می آمد آنها را به او پس نمیدادم،مگر‌نه این است که خاطرات متعلق به کسی است که می ماند؟من‌ مانده بودم که در خاطرات او زندگی کنم و او رفته بود که بی خاطرات من ادامه دهد.
حالا کم کم واژه ی تنهایی را فهمیده ام،من‌پیش از او هم خیال میکردم که تنهایی را میفهمم اما تنهایی از آن کسانیست که چیزهای با ارزشی را از دست میدهند،نه کسانی که هرگز چیزی برای از دست دادن نداشته اند،تنهایی از آن کسانیست که میمانند!و من‌ از آن روز به بعد به تنهایی درون این واژه ی مضحک‌ "ماندن" زندگی کرده ام.
من‌ سالهاست در رفتن او مانده ام.
.
.
.


وقتی آدمی محتاج صداقت باشد با دیدن همچون زنی غیرممکن است که عاشق نشود،،،میفهمی‌ چه میگویم؟؟
شاید برایت این دیرکرد و این شروع بی مقدمه عجیب باشد
نامه ی قبلی ام را بارها و بارها خوانده ام.پشیمانم پسرجان من قولی ک به خودم داده بودم را زیر پا گذاشتم،من قسمت های مهمی از داستان را برایت نگفتم،از قطرات بارانی که از طره موی آشفته اش به پایین میغلتید و افسون صدای دلچسب و ظریفش،از شیوه ی منحصر به فرد راه رفتنش و ترکیب لباسش.
از چهارخانه ها و بنفش ها،از موهای از فرق بافته شده اش که همیشه چند تار مو از آن بافته ها بیرون میماند.
از دست و پا چلفتگی اش
یادم است هربار که احساسم را برایش ابراز میکردم یا زمین میخورد یا چیزی را میشکست
یا هربار ک‌ میبوسیدمش قلبش انگار که کودکی پرتحرک را آبستن باشد تپیدن میگرفت.زیبا بود پسرجان،به زیبایی قرص کامل ماه.تا بحال به تماشای قرص کامل ماه زیر شاخه های بید مجنون نشسته ای؟معشوقه ی من با آن موهای پریشانش چیزی کم از آن زیبایی نداشت.
اما اینجای نامه را همراه اشکهایم برایت مینویسم،حتی آن روزها هم تماشای زیبایی اش اشکم را سرازیر میکرد.زیبایی آن زن غم انگیز بود.
و تماشای اشکهای ناریخته اش غم انگیز تر.

من مبهوت زیبایی اش شده بودم اما این برای گر گرفتن آتشی چنان مهیب کافی نبود،من درست وقتی عاشق شدم که قلبم حصار او را کنار زد،حصاری که خودش دور تا دور قلبش ساخته بود برای فاش نکردن رازهایش.او خودش را پشت لایه های زمخت سکوت پنهان کرده بود و کسی تا به آن روز آن لایه ها را کنار نزده بود.برای کسی که خیال میکرد او را میشناسد او دختر کم حرف و معصومی بود اما برای کسی که میتوانست آن لایه ها را کنار بزند زنی جذاب و خوش صحبت.و در واقعیت او تمام اینها بود.
او ساکت بود،سرشار از فریاد.
او زیبا و خنده رو بود اما حتی شور چشمانش هم غم انگیز مینمود
او معصوم بود،اما مغزش گورستانی بود از جنازه ی کسانی که به هر نحوی آزاری ب او رسانده بودند.
میفهمی که چه میگویم؟او سرشار بود از این متناقض نماها.او معمایی لاینحل بود
او جعبه ای پر رمز و راز بود،کشف ناشده و تنها.
وقتی از او میخواستم دردهایش را برایم بگوید او به طرز مسحور کننده ای پرت و پلا تحویلم میداد،بله دقیقا به طرز مسحور کننده ای این‌کار را میکرد.درد دلهای او شبیه استفراغات یک ذهن بیمار بود،مثل کتیبه ای ناخوانا از هزاره های خیلی دور.
غمهایش را ماهرانه با لبخندها و شیطنت هایش قاب میگرفت طوری که تشخیص آن از چشمهایش نیز برای آدم سخت میشد.او دقیقا یک معمای لاینحل بود.
اما من راز او را خواندم‌،من‌او را فهمیدم و ذره ذره ی وجودش را پرستیدم.
کار ساده ای نبود،راستش را بخواهی این چیزها انتخاب خود آدم‌ نیست ،سرنوشت هم کلمه ی عجیبی ست برای کسی که در تمام عمرش اعتقادی به آن نداشته است اما اسم این چیزها را نمیشود تماما تصادف گذاشت،یک‌ چیزی باید باشد مابین‌ سرنوشت و تصادف.یک‌چیزی شبیه ندا.آری چیزی شبیه ندای قلب او بود که مرا سمت او میکشانید.او معمایی بود که تمنای حل شدن داشت و این در عین اینکه انتخاب من‌نبود،زیبا بود،مگر چیزی در این دنیا شیرین تر از فهمیده شدن هم هست؟
برای فهمیدن یک نفر حرف زدن با او یا حتی زندگی‌کردن با او کافی نیست،چه بسا آدمهایی که خیال میکنند یکدیگر را میشناسند اما فقط خیال میکنند،برای فهمیدن یک نفر باید به درون خود آن شخص نفوذ کرد،باید با چشمهای او دنیا را نگریست،باید حصارها را کنار زد،باید در روح آن فرد حل شد.و من موفق شده بودم.من‌ نه که عاشق او، بلکه خودِ او شده بودم

.

.

.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اتـل متـل آرزو novinipcm فرا دانشجو سلام این وبلاگ زیر مجموعه نقش برتر است آدرس سایت اصلی nbpars.ir شماره تماس 09128380245 برای خرید هر محصول روی لینک آن کلیک و پس از پرداخت بلافاصله دانل geomatncc معرفی برترین اساتید گیتار تهران و کشور به هنرجویان و علاقه مندان "زنانگی های یک زن" agahi-mehr98 تحلیل آماری راهبرد دنیای سخن