ساعتهای زیادی روی میز نهارخوری می نشستم و به در اتاقمان زل می زدم،شبهای زیادی روی تخت مینشستم و به در حمام زل میزدم،حوله اش هنوز همانجا بود.
گاهی آن را بغل میکردم و بو میکشیدم،اما فقط برای چند لحظه اینکار را میکردم،مثل یک سیگاری که قول ترک به معشوقه اش داده باشد فقط به اندازه ی چند پک آن را بو میکشیدم،میترسیدم پسرجان،آنحوله تنها چیزی بود که در آن خانه بوی او را میداد،آن حوله تن او را لمس کرده بود،آن حوله موهایش را در بر گرفته بود.اگر من هر صبح و شب آنرا بو میکشیدم و عطر او از آن میرفت چه؟باید از خاطراتی که از او مانده بود مراقبت میکردم.طوری که اگر خودش هم می آمد آنها را به او پس نمیدادم،مگرنه این است که خاطرات متعلق به کسی است که می ماند؟من مانده بودم که در خاطرات او زندگی کنم و او رفته بود که بی خاطرات من ادامه دهد.
حالا کم کم واژه ی تنهایی را فهمیده ام،منپیش از او هم خیال میکردم که تنهایی را میفهمم اما تنهایی از آن کسانیست که چیزهای با ارزشی را از دست میدهند،نه کسانی که هرگز چیزی برای از دست دادن نداشته اند،تنهایی از آن کسانیست که میمانند!و من از آن روز به بعد به تنهایی درون این واژه ی مضحک "ماندن" زندگی کرده ام.
من سالهاست در رفتن او مانده ام.
.
.
.
من مبهوت زیبایی اش شده بودم اما این برای گر گرفتن آتشی چنان مهیب کافی نبود،من درست وقتی عاشق شدم که قلبم حصار او را کنار زد،حصاری که خودش دور تا دور قلبش ساخته بود برای فاش نکردن رازهایش.او خودش را پشت لایه های زمخت سکوت پنهان کرده بود و کسی تا به آن روز آن لایه ها را کنار نزده بود.برای کسی که خیال میکرد او را میشناسد او دختر کم حرف و معصومی بود اما برای کسی که میتوانست آن لایه ها را کنار بزند زنی جذاب و خوش صحبت.و در واقعیت او تمام اینها بود.
او ساکت بود،سرشار از فریاد.
او زیبا و خنده رو بود اما حتی شور چشمانش هم غم انگیز مینمود
او معصوم بود،اما مغزش گورستانی بود از جنازه ی کسانی که به هر نحوی آزاری ب او رسانده بودند.
میفهمی که چه میگویم؟او سرشار بود از این متناقض نماها.او معمایی لاینحل بود
او جعبه ای پر رمز و راز بود،کشف ناشده و تنها.
وقتی از او میخواستم دردهایش را برایم بگوید او به طرز مسحور کننده ای پرت و پلا تحویلم میداد،بله دقیقا به طرز مسحور کننده ای اینکار را میکرد.درد دلهای او شبیه استفراغات یک ذهن بیمار بود،مثل کتیبه ای ناخوانا از هزاره های خیلی دور.
غمهایش را ماهرانه با لبخندها و شیطنت هایش قاب میگرفت طوری که تشخیص آن از چشمهایش نیز برای آدم سخت میشد.او دقیقا یک معمای لاینحل بود.
اما من راز او را خواندم،مناو را فهمیدم و ذره ذره ی وجودش را پرستیدم.
کار ساده ای نبود،راستش را بخواهی این چیزها انتخاب خود آدم نیست ،سرنوشت هم کلمه ی عجیبی ست برای کسی که در تمام عمرش اعتقادی به آن نداشته است اما اسم این چیزها را نمیشود تماما تصادف گذاشت،یک چیزی باید باشد مابین سرنوشت و تصادف.یکچیزی شبیه ندا.آری چیزی شبیه ندای قلب او بود که مرا سمت او میکشانید.او معمایی بود که تمنای حل شدن داشت و این در عین اینکه انتخاب مننبود،زیبا بود،مگر چیزی در این دنیا شیرین تر از فهمیده شدن هم هست؟
برای فهمیدن یک نفر حرف زدن با او یا حتی زندگیکردن با او کافی نیست،چه بسا آدمهایی که خیال میکنند یکدیگر را میشناسند اما فقط خیال میکنند،برای فهمیدن یک نفر باید به درون خود آن شخص نفوذ کرد،باید با چشمهای او دنیا را نگریست،باید حصارها را کنار زد،باید در روح آن فرد حل شد.و من موفق شده بودم.من نه که عاشق او، بلکه خودِ او شده بودم
.
.
.
درباره این سایت