وقتی آدمی محتاج صداقت باشد با دیدن همچون زنی غیرممکن است که عاشق نشود،،،میفهمی‌ چه میگویم؟؟
شاید برایت این دیرکرد و این شروع بی مقدمه عجیب باشد
نامه ی قبلی ام را بارها و بارها خوانده ام.پشیمانم پسرجان من قولی ک به خودم داده بودم را زیر پا گذاشتم،من قسمت های مهمی از داستان را برایت نگفتم،از قطرات بارانی که از طره موی آشفته اش به پایین میغلتید و افسون صدای دلچسب و ظریفش،از شیوه ی منحصر به فرد راه رفتنش و ترکیب لباسش.
از چهارخانه ها و بنفش ها،از موهای از فرق بافته شده اش که همیشه چند تار مو از آن بافته ها بیرون میماند.
از دست و پا چلفتگی اش
یادم است هربار که احساسم را برایش ابراز میکردم یا زمین میخورد یا چیزی را میشکست
یا هربار ک‌ میبوسیدمش قلبش انگار که کودکی پرتحرک را آبستن باشد تپیدن میگرفت.زیبا بود پسرجان،به زیبایی قرص کامل ماه.تا بحال به تماشای قرص کامل ماه زیر شاخه های بید مجنون نشسته ای؟معشوقه ی من با آن موهای پریشانش چیزی کم از آن زیبایی نداشت.
اما اینجای نامه را همراه اشکهایم برایت مینویسم،حتی آن روزها هم تماشای زیبایی اش اشکم را سرازیر میکرد.زیبایی آن زن غم انگیز بود.
و تماشای اشکهای ناریخته اش غم انگیز تر.

من مبهوت زیبایی اش شده بودم اما این برای گر گرفتن آتشی چنان مهیب کافی نبود،من درست وقتی عاشق شدم که قلبم حصار او را کنار زد،حصاری که خودش دور تا دور قلبش ساخته بود برای فاش نکردن رازهایش.او خودش را پشت لایه های زمخت سکوت پنهان کرده بود و کسی تا به آن روز آن لایه ها را کنار نزده بود.برای کسی که خیال میکرد او را میشناسد او دختر کم حرف و معصومی بود اما برای کسی که میتوانست آن لایه ها را کنار بزند زنی جذاب و خوش صحبت.و در واقعیت او تمام اینها بود.
او ساکت بود،سرشار از فریاد.
او زیبا و خنده رو بود اما حتی شور چشمانش هم غم انگیز مینمود
او معصوم بود،اما مغزش گورستانی بود از جنازه ی کسانی که به هر نحوی آزاری ب او رسانده بودند.
میفهمی که چه میگویم؟او سرشار بود از این متناقض نماها.او معمایی لاینحل بود
او جعبه ای پر رمز و راز بود،کشف ناشده و تنها.
وقتی از او میخواستم دردهایش را برایم بگوید او به طرز مسحور کننده ای پرت و پلا تحویلم میداد،بله دقیقا به طرز مسحور کننده ای این‌کار را میکرد.درد دلهای او شبیه استفراغات یک ذهن بیمار بود،مثل کتیبه ای ناخوانا از هزاره های خیلی دور.
غمهایش را ماهرانه با لبخندها و شیطنت هایش قاب میگرفت طوری که تشخیص آن از چشمهایش نیز برای آدم سخت میشد.او دقیقا یک معمای لاینحل بود.
اما من راز او را خواندم‌،من‌او را فهمیدم و ذره ذره ی وجودش را پرستیدم.
کار ساده ای نبود،راستش را بخواهی این چیزها انتخاب خود آدم‌ نیست ،سرنوشت هم کلمه ی عجیبی ست برای کسی که در تمام عمرش اعتقادی به آن نداشته است اما اسم این چیزها را نمیشود تماما تصادف گذاشت،یک‌ چیزی باید باشد مابین‌ سرنوشت و تصادف.یک‌چیزی شبیه ندا.آری چیزی شبیه ندای قلب او بود که مرا سمت او میکشانید.او معمایی بود که تمنای حل شدن داشت و این در عین اینکه انتخاب من‌نبود،زیبا بود،مگر چیزی در این دنیا شیرین تر از فهمیده شدن هم هست؟
برای فهمیدن یک نفر حرف زدن با او یا حتی زندگی‌کردن با او کافی نیست،چه بسا آدمهایی که خیال میکنند یکدیگر را میشناسند اما فقط خیال میکنند،برای فهمیدن یک نفر باید به درون خود آن شخص نفوذ کرد،باید با چشمهای او دنیا را نگریست،باید حصارها را کنار زد،باید در روح آن فرد حل شد.و من موفق شده بودم.من‌ نه که عاشق او، بلکه خودِ او شده بودم

.

.

.

 

داستانی که خواهد شد ۹

داستانی که خواهد شد ۸

ی ,زیبایی ,چیزی ,ای ,اش ,یک ,را کنار ,غم انگیز ,او را ,برای کسی ,بود اما

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

كشكول عباس ابادي ارائه پیشنهاد برای ارزشیابی معلمان سوالات ضمن خدمت شیوه های موثر تشویق و تنبیه در تعلیم و تربیت woorank به نام خدایی که... mahtbvectorq سلام دادا :) من و پزشک ...و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت... mhrne